معنی تراشه آهن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

تراشه

تراشه. [ت َ ش َ / ش ِ] (اِ) (از: تراش + َه، پسوند نسبت) تراشیده شده و آنچه از تراش برآمده باشد. (از برهان). آنچه از تراشیدن چیزی بهم رسد چون تراشه ٔ چوب و تراشه ٔ قلم و تراشه ٔ خربزه و مانند آن. (آنندراج). آنچه هنگام تراشیدن چوب و قلم ریزد. (فرهنگ رشیدی). آنچه از تراشیدن چوب و جز آن فروریزد. (ناظم الاطباء). تراش. (شرفنامه ٔ منیری). آنچه هنگام تراشیدن قلم و چوب فروریزد. (انجمن آرا): قَلامه؛ تراشه و چیده ٔ ناخن. نُحاته، تراشه. (منتهی الارب). حکیم الملک محمدحسن شهرت بدین معنی تراشیده بسته، چنانکه گوید:
مه نو که بر آسمان جای اوست
تراشیده ٔ ناخن پای اوست
و در این تأمل است، چه آنچه از ناخن گیرند آنرا تراشه خوانند و تراشیده صفت ناخن و سم و امثال آن واقع میشود، و حیدر در تعریف نعلبند:
مه بدر تا دید از آن ماه رو
تراشیده شد چون سم اسپ ازو.
(از آنندراج).
کمتر تراشه ٔ قلم او عطارد است
زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش.
خاقانی.
هر تراشه کز سر اقلام او انداخت تیغ
سربهای تاجداران نسیبش یافتم.
خاقانی.
گفت هر دینی که درو بنفس غریزی تراشه ٔ قلم زر شود آن دین باطل نبود، ایمان آورد و قبیله ایمان آورند. (تذکره الاولیاء عطار).
گر ابن مقله دگرباره در جهان آید
تراشه ٔ قلمت را بدیده برْباید.
؟ (از انجمن آرا).
چنان خطی که اگر ابن مقله زنده شود
تراشه ٔ قلمت را به مقله بردارد.
؟ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| هلال واری از خربزه و هندوانه را نیز گویند. (برهان) در گیلکی تریشه. (حاشیه ٔ برهان چ معین). هلال واری که از خربزه و هندوانه جدا کنند. (ناظم الاطباء): بگیرند تراشه ٔ کدو، تراشه ٔ خیار و شکوفه ٔ بید و برگ خبازی همه را بکوبند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || آلتی است آهنی که ازو سنگ را می تراشند. (غیاث اللغات). قیاساً از این کلمه که مرکب از تراش مفرد امر حاضر تراشیدن و «َه » علامت اسم آلت است چون کلمه ٔ مناسب بر سر آن درآرند اسم آلت توان ساخت. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

تراشه. [تْرا / ت ِ ش ِ] (فرانسوی، اِ) آلت تنفس حیوانات. این کلمه در بعضی کتب علمی زبان فارسی آمده: و دیگری کشتن لارو است و چون در این مرحله تنفس بواسطه ٔ تراشه هائی که بتوسط سوراخها درسطح بدن باز میشوند و مستقیماً مجاور هوای خارج هستند هرگاه بطریقه ای مانع دم نوزاد شوند حشره دیگر نمی تواند زندگی کند. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 132).


تراشه چین

تراشه چین. [ت َ ش َ / ش ِ] (نف مرکب) ریزه چین. (آنندراج). خوشه چین. (ناظم الاطباء). ریزه خوار:
تراشه چین سخایش سپهر بی سروپای
نواله خوار نوالش جهان بی بن وبار.
کمال اسماعیل (از شرفنامه ٔ منیری).
خورشید رخش بخواب دیدم
صد همچو قمر تراشه چین داشت.
طالب آملی (از آنندراج).
دلش چو بحر، دوصد ابر را نواله دهد
کَفَش هزار چو دریا تراشه چین دارد.
نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج).
|| آنکه تراشه ٔ چوب برمی چیند. (ناظم الاطباء).


آهن

آهن. [هََ] (اِ) (از پهلوی آسین) گوهری کانی که بندرت خالص و غالباً مخلوط با سایر اجسام یافته میشود، و آن بیش از همه ٔ فلزات محتاج الیه آدمی و در تمام صنایع بکار است و در هر جای حتی در نباتات و آبهای معدنی نیز وجود دارد. حدید:
نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه زآهن درا.
رودکی.
تا کی کند او خارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
ابوشکور.
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی.
آهن، یکی از اجساد صناعت کیمیا و از آن در آن صناعت به مریخ کنایت کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
اخگرهم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی تر است کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه ٔ خاراست
نعل اسبان شد آنچه ریم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست.
مسعودسعد.
آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب
آهن ز خاره زاد و از او خاره گشت سست.
خاقانی.
- آهن چینی، ظاهراً آهنی بوده است که از چین می آورده اند، سخت:
با دشمن دین تا نزنم بازنگردم
ور قلعه ٔ او آهن چینی بود و روی.
فرخی.
- آهن نر، پولاد.روهینا. مقابل نرم آهن.
|| شمشیر:
پس دری کردم از سنگ و درافزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری.
منوچهری.
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را
چون نباشد دین، نباشد کلک و آهن را ثمن.
ناصرخسرو.
کسی را که جانش به آهن گزم
بسی جامه ها در سکاهن رَزَم.
نظامی.
سخنهای بدش تعلیم کردند
بزر وعده، به آهن بیم کردند.
نظامی.
|| مطلق سلاح آهنین از درع و جوشن و خود و رانین و غیره.غرق آهن بودن:
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش بر تن چون پرنیان خویش.
معزی.
|| زنجیر:
به آهن ببستند پای قباد
ز فرّ و نژادش نکردند یاد.
فردوسی.
و به آهن گران وی را ببستند و صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی).
ز پا و ز سر آهن انداختش
ز منسوج زر خلعتی ساختش.
نظامی.
- امثال:
آهن افسرده کوفتن، آهن سرد کوفتن:
آهن افسرده میکوبد که جهد
با قضای آسمانی می کند.
سعدی.
آهن سرد کوفتن، کاری لغو و عبث و بیهوده کردن:
از این در کآمدی نومید برگرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد.
(ویس و رامین).
دیو از آهن گریختن، سخت از چیزی دوری جستن خواستن:
ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل
که دیو از آهن و لاحول و لفظ استغفار.
ازرقی.

آهن. [هَُ] (اِ) آهون. نقب.

فرهنگ معین

تراشه

تراشیده شده، براده، قاچ (هندوانه یا خربزه)، قطعه کوچکی از سیلیس با مدارهای الکتریکی مجتمع که در ساخت رایانه ها به کار رود. (فره). [خوانش: (تَ ش ِ) (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

تراشه

(اسم) تراشیده شده آنچه از تراش بر آمده باشد، هلال واری از خربزه و هندوانه قاچ. ریزه چوب

واژه پیشنهادی

تراشه

رندش

فرهنگ عمید

تراشه

آنچه از تراشیدن چوب یا چیز دیگر به زمین بریزد، ریزۀ چوب،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تراشه

قاچ، قاش، تراش

فارسی به عربی

تراشه

رقاقه، سریه، شظیه، ورق القصدیر

فارسی به ایتالیایی

تراشه

scheggia

گویش مازندرانی

آهن

آهن

تعبیر خواب

آهن

آهن معمول به خواب دیدن، خادم بود و اگر نه معمول بود چیزی از متاع دنیا بدو رسد، به قدر آهن. و اگر کسی بیند که آهن به وی دادند، دلیل که از متاع دنیا به قدر آن آهن کسی چیزی بدو بخشد. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

تراشه آهن

962

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری